ها! عامو...

ساخت وبلاگ
تایم امتحانات قابلیت این رو داره که بعد از شش_هفت ماه دوباره تو رو وادار کنه تو وبلاگت بنویسی :)) هرچند بدونی کسی نمی‌خونه. الان که دارم نگاه می‌کنم پست‌های قبلی هم وسط امتحانات نهایی بوده. :))من این روزا خوبم. ولی به‌اندازه‌ی بچگیام خوب نمی‌نویسم. یک زندگی کاملاً معمولی رو می‌گذرونم. زندگی در جریانه و من بیشتر از هروقت دیگه‌ای یاد گرفتم که چقدر هیچ‌چیز این جهان پایدار نیست. بزرگترین هدیه‌ی نوشتن به من همینه. خرداد ٩٨ که به‌شدت فوتبالی بودم، رفتن برانکو از پرسپولیس واقعا به‌همم ریخته بود. خب کم‌سن و سال هم بودم و دغدغه‌ی بزرگتر نداشتم :)) ولی یادمه واقعا ناراحت بودم. از ته دل. امشب که بین خبرها خوندم برانکو داره به پرسپولیس برمی‌گرده، یاد اون روزا افتادم. :)) قبول دارم یه‌سری چیزا باید زمان خودش اتفاق بیفته تا بره زیر زبونت. مثلا من اون موقع که در اوایل چهارده سالگی روی اون تخت تک‌نفره‌ی یه هتل تو مشهد دراز کشیده بودم و با استرس خبرها رو دنبال می‌کردم می‌خواستم یکی بنویسه برانکو برمی‌گرده. نه در روزهای آخر هجده سالگی، درحالی که بزرگترین دغدغه‌‌ام پاس کردن ریاضیات پایه‌ است که پیش‌نیاز هزارتا کوفت و زهرمار دیگه هم هست. نمیدونم دیگه باید چی بگم که حق مطلب این چندماه ادا بشه. سرم جلوی متل پایینه. شرمنده‌ام که حتی پست تبریک تولدش رو هم کامل نکردم ‌:-)) ولی یه‌چیز جالب اینکه امسال تولدش، مصادف شد با اولین روز دانشگاه رفتنم. دلم میخواد حداقل ماهی یک پست رو اینجا بذارم. کاش یکی یادم بندازه بیام بنویسم :))چقدر این جمله‌ی "یادم بندازه" عجیبه پسر :)) وبلاگی که روزی شونصدتا پست می‌خورد. الان باید یکی یاد نویسنده‌اش بندازه بیاد چندخطی بنویسه :)) احساس می‌کنم خاطرات دی‌ماهی که اینجا نوشتم ها! عامو......
ما را در سایت ها! عامو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cairdo بازدید : 44 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1402 ساعت: 20:44

بعضی برهه‌های زندگی اینطوری ام که میدونم از زندگی چی می‌خوام، تلاش می‌کنم، خوشحالم، ذره‌ای وقتم رو تلف نمی‌کنم، بهترین دوست‌های جهان رو دارم، با خانواده‌ام میرم کافه و هفته‌ای یکبار با فامیل وقت گذروندن چندان خسته‌کننده به‌نظر نمیاد. کنکور ترسناک نیست، برنامه‌ام مشخصه، اگه به شغل موردعلاقه‌ام نرسم میرم رشته‌ی مورد علاقه‌ام رو می‌خونم و می‌نویسم و شعر می‌خونم و می‌رقصم و نون دلم رو می‌خورم و اگه بی‌پول شدم میرم سراغ یه شغل ملال‌انگیز که هیچوقت آرزوی هیچکس نبوده، با کسی که دوستش دارم زندگیم رو تو یه خونه‌ی کوچولو که حیاطش، حیاط نیست و باغه شروع می‌کنم، ظهرها هویج‌پلو می‌خوریم و عصرها کیک می‌پزیم و با چایی می‌خوریم و فولکس واگن سبزآبی می‌خرم و میرم دور ایران رو می‌زنم و توی شهرم اولین کتاب‌فروشی رو راه ميندازم و به‌دنیا کلمات سفر می‌کنم و نوکریشون رو می‌کنم و زندگی می‌کنم. زندگی می‌کنم، زندگی. زندگی!چندین روز این مدلی، پر از شوق زندگی ام ولی میدونم که چقدر مودم روی آبه و اصلا از این بابت مطمئن نیستم که فردا صبح، موقع بیدار شدن قراره چه حس و حالی داشته باشم. میدونم بعید نیست دختری با خصوصیات بالا بخوابه و دختری دارای بدترین دوست‌های جهان و بدترین خانواده‌ی جهان که آینده‌ی تیر و تار و مبهم و ترسناکی داره از خواب بیدار بشه و از تختش نیاد پایین و حتی ذره‌ای برای یادگرفتن شوق نداشته باشه و به کلمات فکر نکنه. این روزهای صفر و صد چندین ساله که داره شکنجه‌ام می‌کنه. ولی میدونی؟ اگه مطمئن باشی که فردا قراره به اندازه‌ی امروز خوشحال باشی، خوشحالیت رو دو دستی نمی‌چسبی. من چند روزه که موهام شونه نخوردن، کثیف و ناراحتم. برخلاف چیزی که جهان فاسد مردم از یه کنکوری انتظار داره، درس نمی‌خونم! ان ها! عامو......
ما را در سایت ها! عامو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cairdo بازدید : 71 تاريخ : جمعه 25 فروردين 1402 ساعت: 12:09

امروز آخرین روز هزار و چهارصده. آخرین ساعات در واقع. خسته از خونه تکونی و منتظر ناهارم. هنوز بوی تمیزی نپیچیده توی اتاقم ولی تا دلت بخواد بوی باهار میاد. آفتاب خودش رو روی فرش آبی اتاقم پت و پهن کرده و هرچند دقیقه یه‌بار بوی تند شکوفه‌های لیمو می‌پیچه توی اتاقم. من این روزای آخر طبق رسم هرسال، روز آخر رو میذارم کنار روز اول تا حساب تمام روزهای سال دستم بیاد. هزار و چهارصد و یک چی به من اضافه کرد؟ همه‌چیز. هزار و چهارصد و یک یه دختر فرسوده و ترسو تحویل گرفت و آدمی پر از جسارت و بی‌پروا تحویل داد. و همین کافیه تا بگم دوستش داشتم. به‌خاطر همه‌ی چیزهایی که بهم داد. حتی تمام زخم‌های عمیقی که روی تنم از هزار و چهارصد و یک به یادگار موند برام بوسیدنیه. چه برسه به زیباترین لحظاتم زندگیم که برام رقم زده. و شگفت انگیزترین آدمای جهان که بهم هدیه کرد. امسال من از عشق سرریز شدم. زندگی کردم. اصلا توی زندگی شنا کردم و با تک تک سلول‌هام زندگی رو حس کردم. کمتر حرف زدم و بیشتر زندگی کردم. نمی‌خوام همه‌ش رو به سال نسبت بدم و ازش تشکر کنم. نود درصدش رو مدیون خودم بودم. بابت همه‌ی تلاش‌هایی کردم و جون‌هایی که کندم و آدمایی که رها کردم. تنها احساسی که این دم آخری اذیتم می‌کنه، احساس شرمه. خجالت از تمام خون‌هایی که روی آسفالت این خیابون‌ها ریخته شد و چشمان مشتاقی که برای همیشه خاموش شد. ولی همچنان ادامه میدم. چون جز این چاره‌ای نیست. با تمام نفرت و خشمی که توی قلبم جمع شده، می‌رقصم و می‌خندم. حتی به‌جای اون‌هایی که نیستن. تا تمرینی باشه برای صبح آزادی و خاری باشه به چشم قاتلان آزادی. اولین سکانسی که از امسال یادم مونده یکی از شب‌های فروردین بود. ماه رمضان بود. هوا کم و بیش خنک بود. لامپ اتاقم سوخته ها! عامو......
ما را در سایت ها! عامو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cairdo بازدید : 101 تاريخ : پنجشنبه 3 فروردين 1402 ساعت: 0:38